دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس**که چنان زو شده ام بی سر وسامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل ودین مکناد**که چنانم ازین کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست**زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل**دل ودین میبرداز دست بد انسان که مپرس
گفت وگوها ست در ین راه که جان بگذارد**هر کسی عربده اینکه مبین آن که مپرس
پارسایی وسلامت هوسم بود ولی **شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم**گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا**حافظ این قصه دراز است بقران که مپرس
:: برچسبها:
حافظ,
|